کد مطلب:212753 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:507

مؤمن طاق و ابوحنیفه
روزی ابوحنیفه به مؤمن طاق گفت: شما شیعیان، اعتقاد به رجعت دارید؟ مؤمن طاق گفت: آری، ابوحنیفه گفت: پانصد [1] اشرفی به من قرضه بده، در رجعت كه به دنیا برگشتم، به تو پو را بر می گردانم. مؤمن طاق گفت: مانعی ندارد، فقط ضامنی بیاور كه موقع رجعت كه به دنیا بر می گردی، به صورت انسان برگردی؛ من پول ها را می دهم، اما می ترسم كه تو به صورت بوزینه یا خوك برگردی، و من نتوانم پولم را از تو دریافت كنم. [2] .



[ صفحه 306]



هنگامی كه امام صادق (ع) از دنیا رحلت نمود، ابوحنیفه به مؤمن طاق گفت: یا اباجعفر! امام تو وفات كرد. مؤمن طاق گفت: «لكن امامك من المنظرین الی یوم الوقت المعلوم» [3] اگر امام من وفات نمود، امام تو (شیطان) تا وقت معلوم نمی میرد. [4] .

خلیفه مهدی عباسی، از جواب مؤمن طاق بسیار خندید و امر كرد ده هزار درهم به وی دادند. [5] .

روزی ابوحنیفه با اصحاب خویش مجلسی داشت، در آن حال مؤمن طاق واد شد، ابوحنیفه به یارانش گفت: شیطان به سوی شما آمد. مؤمن طاق در پاسخ وی بی درنگ این آیه را از قرآن كریم تلاوت كرد: «الم تر انا ارسلنا الشیاطین علی الكافرین توزهم ازا» [6] - آیا ندیدی كه ما شیاطین را بر سر كافران فرستادیم تا سخت آن ها را آزار كنند - [7] .



[ صفحه 307]



همچنین نقل شده كه مؤمن طاق و ابوحنیفه، از یكی از كوچه های شهر كوفه می گذشتند، مردی به ایشان رسید و آن دو را از طفل گمشده خویش پرسید، مؤمن طاق گفت: من طفل گمشده را ندیده ام، و لیكن اگر پیرمرد گمراه می خواهی، ابوحنیفه است. [8] .

و نیز در وقت دیگری ابوحنیفه با مومن طاق گفت: اگر علی بن ابیطالب (ع) خویش را خلیفه بلافصل پیغمبر اكرم (ص) می دانست، چرا پس از رحلت پیامبر (ص) در طلب حق خویش نكوشید؟ مؤمن طاق اظهار كرد: علی (ع) بیم آن داشت كه جنیان او را نیز، مانند سعد بن عباده [9] .

، به هواخواهی ابوبكر و عمر، به تیر مغیرة بن شعبه از میان بردارند. [10] .



[ صفحه 308]



مرحوم كلینی (ره)، در كافی، می فرماید: ابوحنیفه از مؤمن طاق پرسید: چه می گویی در باب متعه آیا گمان می كنی كه متعه حلال است؟ مؤمن طاق گفت: آری، حلال است. ابوحنیفه گفت: پس چرا منع می كنی زنان متعلقه به خود را به كار متعه مشغول شوند، و از برای تو كسب درآمد كنند؟ مؤمن طاق گفت: این طور نیست كه هر عملی و شغلی كه حلال شد مردم به آن راغب باشند، و برای هر كس مرتبه و مقامی است رفیع كه بزرگ تر از آن است كه هر كاری را انجام دهد؛ و لیكن توای ابوحنیفه! چه می گویی در آب انگور جوشیده (نبیذ)، آیا حلال است؟ ابوحنیفه گفت: آری. مؤمن طاق گفت: پس چرا زنان خود را منع می كنی از اینكه در میخانه بنشینند و به شراب فروشی مشغول گردند و پولی به دست آورند. ابوحنیفه گفت: «واحد بواحد»، یكی به یكی، و جواب مرا گفتی، و لیكن تیری كه تو افكندی كارگرتر بود.

پس ابوحنیفه گفت: آیه ای كه در سوره «سئل سائل» (معارج) است [11] ناطق است به حرمت متعه، و روایتی از رسول خدا (ص) وارد شده به نسخ حكم متعه.

مؤمن طاق گفت: ای ابوحنیفه! سوره معارج مكی است و آیه متعه مدنی، و روایت تو شاذ و مردود است. ابوحنیفه گفت: آیه میراث نیز ناطق است به نسخ متعه. مؤمن طاق گفت: متعه نكاح بدون ارث است. ابوحنیفه گفت: در كجا نكاح بدون ارث می باشد؟ مؤمن طاق گفت: اگر مسلمانی با زنی از اهل كتاب ازدواج كرد و سپس مرد مسلمان مرد، در حق آن زن چه می گویی؟ ابوحنیفه گفت: زن از آن مرد ارث نمی برد. مؤمن طاق گفت: پس نكاح بدون ارث ثابت شد. [12] .

روزی ابوخالد كابلی، مؤمن طاق را در مسجد مدینه، در حال مناظره با معاندین طریقه شیعه، مشاهده كرد، به او نزدیك شد و آهسته به وی گفت: امام صادق (ع) ما از مناظره با این مردم نهی كرده است. مؤمن طاق پرسید: آیا امام به تو فرمان داد كه مرا نیز از این كار نهی كنی؟ ابوخالد گفت: امام این را نفرمود، لیكن مرا گفت كه از تكلم با ایشان بپرهیزم. مؤمن طاق گفت: پس آن چه را كه امام فرمان داده است، اطاعت كن.

ابوخالد، پس از این گفتگو، به محضر امام صادق (ع) آمد و آن ماجرا باز گفت. امام،



[ صفحه 309]



در حالی كه تبسمی بر لب داشت، وی را گفت: ای ابوخالد! ابوجعفر چون مرغی است كه هر چند پر و بال وی را بچینند، باز تواند پرید، لیكن تو را اگر پر چیده شد، دیگر نتوانی پرواز كند. [13] .


[1] در احتجاج طبرسي، ج 2، ص 148 و در بحارالانوار، ج 47، ص 339، يك هزار اشرفي ذكر شده است.

[2] رجال كشي، ص 228 - رجال نجاشي، ص 165 - احتجاج طبرسي، ج 2، ص 148 - بحارالانوار، ج 47، ص 399.

مرحوم پدرم، در تحفة الاحباب، مي فرمايد: گفتگوي مؤمن طاق با ابوحنيفه، شبيه است به گفتگوهاي شيخ كاظم ازري صاحب «قصيده هائيه»، با ناصبيان بغداد:

روزي از ري در حالي كه لباس فاخري پوشيده بوده، وارد مجلس پاشاي بغداد شد، ابن راوي ناصبي آن جا حاضر بود. همين كه چشمش به ازري افتاد، گفت: «فلو». ازري در جواب گفت:«لو». صورت ابن راوي متغير شد، پاشا سبب گرفتگي صورت او و معني كلمات را پرسيد. ارزي گفت: او چون مرا ديد، گفت: فلو، اشاره كرد به شعر شاعر:



فلو لبس الحمار ثياب خز

فما اسم الحمار الاحمار



من گفتم: لو، و اشاره كردم به اين شعر:



لو كل كلب عوي القمته حجرا

لصار قيمة قيراط بقنطار



و از اين جهت صورتش تغيير كرد.

نوادر حكايات ازري بسيار است، او در بغداد موي دماغ مخالفين بود، و قلوب ايشان از تيغ زبانش مجروح بود. و چون داراي لطافت و حسن محضر بود و حكام بغداد بدو مايل، پشت گرمي داشت و آن چه مي خواست مي گفت و به شوخي مي گذراند.قصيده هائيه ازري (ره)، رد بين عرب و عجم، شيعه و سني، معروف است.

مرحوم حاجي نوري از، علامه العلماء، شيخ عبدالحسين تهراني نقل فرموده كه روزي در مجلس مرحوم حاج احمد شوشتري، شخصي گفت: امروز شيخ الفقهاء و خاتم المجتهدين، شيخ محمد حسن، صاحب جواهر الكلام، مبالغه عجيبي در مورد قصيده ازري فرمود، و گفت: آرزو دارم قصيده هائيه ازري در نامه عمل من ثبت شود، و جواهر من در نامه عمل از ري! حاجي گفت: عجب مبالغه اي شيخ از جواهر خود فرموده، شيخ را در عوض، يك بيت كافي است!.

[3] اقتباسي از آيه 38 سوره «حجر» و آيه 81 سوره «ص».

[4] اختيار معرفة الرجال، ص 187 - احتجاج، ج 2، ص 149 - بحارالانوار، ج 47، ص 400 و ص 405.

[5] الكشكول، شيخ بهائي، ج 1، ص 84 - تحفة الاحباب، ص 342.

[6] سوره مرم، آيه 83.

[7] مجالس المؤمنين، ج 1، مجلس پنجم، ص 354.

ابن قتيبه نمونه اي از حاضر جوابي و بديهه گويي او را اين گونه آورده است: روزي يك از خوارج او را ديد و گفت: از چنگ من خلاصي داشت مگر آن كه از علي بتري جويي. مؤمن طاق گفت: «انا من علي و من عقمان بري»، من از علي (ام) و از عثمان بري ام. كلامش در ظاهر اين است كه من از علي و عثمان بري ام.

[8] احتجاج طبرسي، ج 2، ص 149 - بحارالانوار، ج 47، ص 399.

[9] سعد بن عبادة بن دليم بن حارث، رئيس قبيله خزرج و يكي از بزرگان انصار بود. موقعي كه رسول خدا (ص) از دنيا رفت، انصار گرد آمدند و سعد بن عباده را به سقيفه آوردند تا با او بيعت كنند، عمر آگاه شد و ابوبكر را خبر كرد. آن دو تن به اتفاق ابوعبيده جراح با عجله هر چه تمامتر خود را به سقيفه رساندند، و مشاهده كردند كه جمعيت بسيار گرد آمده و پيرامون خلافت گفتگو و مشاجره است. سعد بن عباده، در آن روز بيمار بود، ابوبكر گفت: اين جا، عمر و ابوعبيده، دو مرد بزرگ قريش هستند، با هر يك از اين دو كه خواستيد بيعت كنيد. عمر و ابوعبيده در جواب گفتند: تا شما باشيد، اين امر را به عهده نمي گيريم، دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنيم، بشير بن سعد كه رئيس قبيله اوس بود گفت: من نيز سومي شما در بيعت با ابوبكر خواهم بود. آن گاه فاميل اوس با شتاب با ابوبكر بيعت كردند و به طوري عجله داشتند كه سعد بن عباده را پايمال كردند. سعد بن عباده گفت: كشتيد مرا، عمر گفت: بكشيد سعد را، خدا بكشد او را. قيس بن سعد برجست و ريش عمر را گرفت و گفت: والله،اي فرزند ضحاك حبشيه، ترسو در جنگ ها! اگر سر مويي از سعد بن عباده كم شود، تو به سلامت برنمي گردي، ابوبكر به عمر گفت: آرام باش كه در آرامش كارها بهتر انجام مي گيرد. پس از اين گفتگوها، سعد را به منزل بردند. چندي بعد ابوبكر برايش پيغام داد كه بايد بيعت كني، در جواب گفت كه بيعت نخواهم كرد و تا آخرين تير با شما خواهم جنگيد و نيزه خود را به خون شما رنگين خواهم نمود، و اگر جن و انس با شما باشند، من با شما بيعت نخواهم كرد تا بر پروردگارم وارد شوم. عمر گفت: او را وادار به بيعت كنيد. بشير بن سعد گفت: او لجاجت مي كند و بيعت نخواهد كرد تا كشته شود، و كشته نمي شود تا اهل بيت و فاميلش كشته شوند؛ بيعت نكردنش زياني نخواهد داشت، او يك نفر بيش نيست، او را واگذاريد.

ابوبكر كه مرد، و عمر به خلافت رسيد، سعد بن عباده مي ترسيد و به سوي شام رهسپار شد، و در حوران مرد؛ و علت مرگش آن بود كه شبي تاريك از محلي مي گذشت، تيري به سوي او رها شد، و او را كشت؛ گفتند: جن او را كشته و از زبان جن اين شعر را ساختند:



قد قتلنا سيد الخزرج سعد بن عبادة

فرميناه بسهمين فلم نخط فؤاده.

[10] احتجاج طبرسي، ج 2، ص 148 - مناقب ابن شهر آشوب، مجلد اول، جزء 2، باب 1، فصل پرسش ها و پاسخ ها، ص 190 - بحارالانوار، ج 47، ص 399.

[11] منظور آيات 29، 30 و 31 سوره معارج است: «و الذينهم لفروجهم حافظون الا علي ازواجهم او ما ملكت ايمانهم فانهم غير ملومين، فمن ابتغي وراء ذلك فاولئك هم العادون» و آنان كه اندام خود از شهوتراني نگاه مي دارند، مگر بر همسران و يا كنيزان خويش كه در اين صورت بر آنان ملامتي نيست، و هر كه از اين حد در گذرد، به حقيقت تجاوزگر و ستمكار است.

[12] فروع كافي، ج 5، كتاب النكاح، ص 450.

[13] اختيار معرفة الرجال، ص 186 - 185.